صفحات

۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

من و جمال الدین




امروز همسر جمال الدین خانجانی درگذشت و این نوشته درد دلی است میان من و او که چون پدری برایم بود. 
چشم بندت را بردار ، درِ کشوییِ ونِ حاملِ ما مفسدین باز می شود ، و من اولین نفر را خارج از دایره بسته آشنایی‌هایم می بینم ، لبخند می زند و آنچنان به گرمی نگاهم می کند که انگار پسرش را بعد از مدت ها دیده است ، دلگرم می شوم و می روم کنارش می نشینم ، حالا هر هفته اگر اقبالم بلند باشد با هر دو پدرم ملاقات می کنم. صحبت های آرامت ، دلگرمی های یواشکیت ، گرمی دستت روی شانه ام ، شاید در کمال بی شرمی من خوش اقبال بودم که تو را آنجا داشتم.
چه می کنی پدر حالا ، چند بار دوره می کنی حیاط هواخوری را ، چند بار پنهانی اشک می ریزی ، چقدر دلت می خواست برای آخرین بار به آغوش می کشیدی همسرت را ، تو که خود را برای مرگ آماده کرده بودی ، برای مرگ نازنینت ، عشقت ، همسرت نیز مهیا بودی؟
چند وقت بود دستش را نگرفته بودی ، چند وقت بود دستت را می چسباندی به شیشه کابینت و او از آنسو ، چندوقت بود ضخامت یک شیشه سرانگشتانتان را از ملاقات با هم محروم ساخته بود ، پدر ، پدر ، پدر ایکاش می توانستم شانه هایم را برای هق هقت می‌فرستادم.
حالا آنروز همیشه شاد ملاقات چه حسی دارد؟ این هفته که صدایت بزنند برای دیدار عزیزانت با چه قامتی می روی؟پدر تاریخش را بگو ، بگو چه مدت است که خاوران سرخ و سیاه است ، بگو چگونه می توانی آرامگاهش را بی نشانه بیابی ، پدر به سخن بیا حرفی بزن ، نگذار این اندوه فروخفته بشکند مرا ، پدر فریادت را برسرشان بکوب ، آخر نمی شود که همیشه آرام بود ، همیشه برای همه پدری کرد ، نمی شود که آنها تو را نجس بخوانند و تو آنها را پسرم .
پدر حبست که مارا کشت ، با غم عزیزت چه کنیم؟ پدر اگر نیشخندی دیدی ، دیگر آنطور از سر دلسوزی نگاه نکن ، مشتت را گره کن ، آخر نمی شود که دلت برای همه توهین ها و تشرها و بی‌حرمتی ها جا داشته باشد ، پدر همسرت مرد و تو عشق را برای قاتلانش نیز می خواهی...

پدر می خواهم خاموش شوم ، انگار هر چه بر سفیدی این کاغذ بیشتر اثر می گذارم از سیاهی روزگارمان دردی دوا نمی کند ، انگار قلم دیر زمانیست جز بر پاشنه اندوه نمی چرخد ، انگار انگشتانم توان انتقال این همه اندوه را از پشت این فاصله های لعنتی ندارد ،انگار آب چشمانم خشک شده است از بس که مدام شدم درین غم ، انگار که دیگر حرف های قشنگ زدن دل هیچکس را آرام نمی کند ، پدر تو ذره ذره آب می شوی من ذره ذره جوهرم تمام می شود ، پدر بزرگی کن آنچنان که تاحال بوده ای ، پدر عوض ما هم بزرگی کن.
تو پشت میله هایی و من پشت مرزها ، چه کسی برای خاوران هدیه‌ی با ارزش دیگری می برد؟ باز از دل شهر چند سیاهپوش دیگر آوار می شوند در مراسم مشکوکش؟ باز فغان های کدام جماعت خشمگین پایه های خاوران را می لرزاند؟ باز در این میانه اندوه و هراس چند نفر برای ادای توضیحات احضار می شوند؟اینبار بعد از چند دقیقه اخطار می رسد که دیگر بس است؟عزاداری برای عزیزتان دیگر بس است؟باز آیا خشم فرخفته کسی هوار می شود بر مردان صاحب محاسن و صاحب قدرت؟
پدر بهار امسال هم با عزا آمد و من تاب این همه عذاب را ندارم ، کاش می شد کسی برایت بگوید که من از پشت این همه دوری هنوز دوستت دارم ، کاش بدانی که تنها نیستی ، کاش دیگر کسی عزیزش را از پشت دیوارها به خاک نسپارد. 


برای اطلاعات بیشتر در مورد جمال الدین خانجانی:



"کاش دیگر کسی‌ عزیزش را از پشت دیوارها به خاک نسپارد"
  • Digg
  • Sphinn
  • del.icio.us
  • Facebook
  • Google
  • Furl
  • Reddit
  • StumbleUpon
  • Donbaleh
  • Technorati
  • Balatarin
  • twitthis

0 نظرات:

ارسال یک نظر

 
ساخت سال 1388 روزنامه اینترنتی ای بهاء.قدرت گرفته با بلاگر تبدیل شده به سیستم بلاگر توسط Deluxe Templates. طراحی شده بوسیله Masterplan. . بهینه شده برای سیستم فارسی مجتبی ستوده